هرگز به غیر جانان ما جان نمی فروشیم
جان می دهیم اما جانان نمی فروشیم
دشمن اگر ببخشد کاخ سفید خود را
یک تار موی رهبر بر آن نمی فروشیم
امیر قافله عشق سید علی الحسینی خامنه ای
کپی برداری ازمطالب با ذکر منبع ویک صلوات بلامانع می باشد.
چفیه ای که بر دوش رهبرمان است ! فریاد می دارد که جنگ تمام نشده ...! و همه ی ما در این فضای مجازی افسران این جنگ نرم هستیم !!× دل نوشت: ما از خم پر جوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم گفتند وظیفه چیست در این هنگامه ما افسر جنگ نرم آقا هستیم.
من عاشـق آن رهبــر نورانــی خـویشم آن دلبــر وارستــۀ عـرفـانـی خــویشم عمـری است غمیـنم ز پریشانـی آن یار هـر چنـد که محزون ز پریشانی خویشم در دام بـلایت شـده ام سخـت گرفتـار امـواج بـلای دل طوفــانــی خـویشم چون نقـش نگـارین تو بر دیـده در اُفتــد گمگشتــۀ این دیـدۀ بـارانــی خـویشم زان لحظه که مجنون شدم از زلف سیاهت در کوهم و در دشـت و بیـابـانی خـویشم از شـوق وصال تو چه ویرانـه شد این دل چندی است که شاد از دل ویـرانی خویشم یک لحظه پشیمان نشدم از غم آن دوست عمری است که مشغول نگهبـانی خـویشم دل کنـده ام از عـالـم دنیــایـی ولیکـن دلـبستــۀ آن یـار خـراسـانــی خـویشم تـوفیـق زیـارت بـه جمـالـش نـدهنــدم این غــم به که گویم غم پنهانـی خـویشم زان روز که در بنـد نگـاه تـو اسیـرم افسـردۀ دیـدارم و زنـدانــی خـویشم سرباز و نگهبـانـم و هم حامـی جـان از جـمهـوری اسـلامـی ایـرانــی خـویشـم من گـرچـه در ایـن دایـره شاعـر نیم امّـا تضمیـن گـر شعریش به نـادانـی خویشم
با چادر مشکی ساده از پیاده رو رد میشوی چه حس خوبی است... چشم هوسبازان تو را نمی بیند! توجه آنها را جلب نمی کنی! از روی لذت نگاهت نمی کنند! چادرم! دوستت دارم که در عین زیبایی ، توجه کسی را به خود جلب نمیکنی....
دانه های برنج را که دانه دانه از روی پارچه سفید جمع می کند دانه های جمع شده را که می ریزد کنار غذای هنوز خورده نشده! تازه می فهمم کشیده شدن امتداد آن پارچه سفید از روی میز تا روی پاهایش ، برای تمیز ماندن عبایش نیست ؛ برای تمیز ماندن برنج هاست که از قاشق که می افتند ، از خوردن نیفتند … با یک دست و آن هم با دست چپ ، غذا خوردن سخت است ؛ گاهی برنج ها می ریزد دیگر…
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....! دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن... چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد... خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد... دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!